خاطرات آزادگان از سرور زنان دو عالم فاطمه زهراء (روحی و ارواحنا لها فدا)  

حاج حنیفه سر حال و قبراق خندید و گفت: در عالم خواب فاطمه زهرا(س) هم از شربت سیرابم کرد هم از غذا سیرم کرد. چایی تلختان مال خودتان...                     

همه ما به نحوی از عنایات خاندان عصمت و طهارت (علیهم السلام) در زندگی بهره مند شده ایم و یکی از دلایل این همه عشق و توسل مردم به اهل بیت (سلام الله علیهم اجمعین) همین است. لذا با عنایت به ایام فاطمیه به ذکر چند خاطره رؤیایی از آزادگان عزیز این مرز و بوم، قلب های خود را به نور ایمان روشن تر سازیم.

۱)  موذن زندانی

مرحوم سیدعلی اکبر ابوترابی روایت می کرد که در اسارت اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می گفتیم اما به گونه ای که دشمن نفهمد.

یک جوان ۱۷ ساله ضعیف و نحیف، زمانی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مامور بعثی آمد و گفت: چیه؟ اذان می گویی؟ بیا جلو.

یکی از برادران اسدآبادی دید که این موذن، اگر زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: من اذان گفتم نه او.

آن بعثی گفت: او اذان گفت.

برادرمان اصرار کرد که نه اشتباه می کنی من اذان گفتم.

اما بعثی کوتاه نمی آمد.

برادر ایثارگر دست هایش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن.

به هر حال او را انداختند در زندان و شانزده روز به او آب ندادند؛ زندان آن قدر گرم بود که انگار آتش می بارید.

آن مامور عراقی گاهی در زندان آب می پاشید تا دم کند و گرم تر شود. بعضی اوقات هم آب می آورد و جلوی او بر زمین می ریخت.

 روزی یک نان به او می دادند که اگر می خورد تشنگی امانش را می برید لذا فقط نان را مزه مزه می کرد.

می گفت: روز شانزدهم بود که دیدم دارم از تشنگی هلاک می شوم. گفتم یا فاطمه زهرا! افتخار می کنم اگر این شهادت را همراه تشنه کامی از من بپذیری. خواستم شهادتین را بگویم اما دیدم زبانم از خشکی قادر به حرکت نیست.

در همین حال بودم که نگهبان بعثی آمد. دیدم با گریه می گوید: بحق فاطمه زهرا بیا آب آورده ام. سرم را کج کردم و او آب را ریخت توی دهانم. بعد گفت: به حق فاطمه مرا ببخش.

گفتم: تا نگویی جریان چیست حلالت نمی کنم.

گفت: نیمه شب دیشب مادرم با عصبانیت مرا از خواب بیدار کرد و گفت: چه کار کرده ای که در مقابل حضرت زهرا مرا شرمنده کرده ای؟

 الآن او را در خواب زیارت کردم ایشان فرمود: به پسرت بگو دل اسیری را که به درد آورده ای به دست بیاور و گرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.

السلام علیک یا فاطمه الزهراء

۲) بخشش گناهان و قول شفاعت از سرور زنان عالم

حاج باقر عباسی از آزادگان عزیزی است که ۸ سال در “بهشت اسرا” عمری را به خوشی سپری نموده (زهی سعادت).

 او می گوید: در اسارت که بودم شبی با یکی از عزیزان آزاده خلوتی داشتم. حال خوشی داشت و بسیاری از ادعیه مفاتیح الجنان را از بر داشت.

 گفتم: چطور شد که تصمیم به حفظ ادعیه گرفتی؟

گفت: در یکی از آسایشگاهای عراقی بخاطر وضعیت بهداشتی نامناسبی که داشت بیشتر بچه ها دچار اسهال خونی شده بودند. من هم دچار اسهال خونی شدم. به پزشک آسایشگاه مراجعه کردم. پزشک خوب و مهربانی بود اما از جهت دارو در مضیقه بود. لذا دارویی برای من نداشت اما برای دلخوشی من چندتا قرص آسپرین تجویز کرد. خیلی ناراحت بودم. قرص ها را دور انداختم و مفاتیح را برداشتم. لای مفاتیح را که باز کردم ادعیه مربوط به شفا از بیماری ها آمد. با دلی مالامال از غصه دعا را خواندم.

فردا که برای قضای حاجت به سرویس بهداشتی رفتم متوجه شدم که بیماریم برطرف شده از خوشحالی نمی دانستم چه باید بکنم. به کسی چیزی نگفتم و یک راست رفتم سراغ مفاتیح. با مفاتیح دوست شده بودم. مفاتیح را که باز کردم دیدم اعمال مخصوص برای زیارت امام حسین (علیه السلام) در رؤیا آمده. تصمیم گرفتم برای دیدن امام حسین(علیه السلام) در عالم رؤیا همه اعمالش را مو به مو انجام بدهم.

با هر زحمتی که بود غسل کردم و تمام تشک و البسه خواب را شست و شو دادم. شب دعا را خواندم و خوابیدم اما خبری نشد. فردا با خودم گفتم شاید درست آب نکشیده ام یا درست غسل نکرده ام. لذا یک بار دیگر تمام اعمال وارده را تکرار کردم. شب که مفاتیح را باز کردم تا دعای زیارت امام حسین(علیه السلام) در رویا را بخوانم، دیدم دعا برای زیارت حضرت زهرا(سلام الله علیها) در رویا آمده. این بار دعای مربوط به زیارت ایشان را خواندم و خوابیدم. در عالم رویا دیدم کسی وارد اردوگاه شد و مرا از درب های بسته اردوگاه عبور داد. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک ساختمان بزرگ. وارد ساختمان شدیم او مرا به اتاقی برد که دور تا دور آن خانم هایی با روپوش سبز نشسته بودند و لذا من صورت های آن ها را نمی دیدم.

 با خودم گفتم: لابد لیاقت زیارت حضرت را ندارم. خواستم برگردم که دیدم خانمی که در رأس مجلس نشسته بود و قدش از سایر زن ها کمی کوتاه تر بود مرا به اسم صدا کرد. فرمود: کجا؟

گفتم: من می خواستم سرور زنان دو عالم فاطمه زهرا را ببینم. فرمود: فاطمه من هستم. تا این جمله را شنیدم خودم را به دست و پای خانم انداختم. گریه امانم را بریده بود. کمی که آرام شدم خانم فرمود: می خواهید با هم قرآن بخوانیم؟ گفتم: بله خانم. از جزء ۳۰ سوره ای را با هم خوانیدم. سوره که تمام شد عرض کردم: بی بی جان! من دو خواسته دارم اجازه دارم بگویم؟ خانم فرمودند: بله. گفتم: اول این که یک گناهی از من سر زده شما شفاعت من را نزد خدا بکنید و آن گناه این بوده که روحانی اردوگاه ما نگاه به تلویزیون عراقی ها را ممنوع کرده ولی من چون خیلی فوتبال دوست دارم زیرچشمی و مخفیانه نگاه کردم. خانم لبخندی زدند و فرمودند: بسیار خوب. گفتم حاجت دوم هم این که قول بدهید در محشر از شفاعت بهره مندم کنید. خانم فرمود: شما انجام واجبات و ترک محرمات کنید من شفاعت می کنم.

السلام علیک یا فاطمه الزهراء

۳) شربت گوارا

در اردوگاه موصل پیرمردی بود به نام حاج حنیفه که بعد از نماز صبح می نشست و دعا می خواند. بعثی ها از این کار متنفر بودند.

به هر حال متعرض او شدند و گفتند: این چیه که تو هی وراجی می کنی؟

حاج حنیفه دید این ها به ادعیه جسارت کرده اند طاقت نیاورد و گفت: به کوری چشم شما هر روز بعد از نماز صبح می نشینم و رهبر کبیر انقلاب امام خمینی رو دعا می کنم.

حاج حنیفه را بردند و بعد از یک کتک مفصل زندانیش کردند.

دو نفر دیگر هم از اهالی مشهد در زندان بودند. یکی از آنها علی رضا علی دوست بود. او می گفت: پیرمرد را از آب و غذا ممنوع کرده بودند.

چهار روز می گذشت اما به حاج حنیفه نه آب می دادند و نه غذا. حاج حنیفه از شدت گرسنگی و تشنگی می نالید.

 ما از زندانبان برای او تقاضای آب کردیم اما زندانبان قبول نکرد. زندانبان می ایستاد تا ما چای و غذایمان را بخوریم بعد می رفت. می خواست خاطر جمع بشود که ما به حاج حنیفه چیزی نمی دهیم.

 بالاخره با توسل به حضرت زهرا هر طوری بود در روز چهارم کمی چای ذخیره کردیم تا به حاج حنیفه برسانیم. حاج حنیفه خواب بود صبر کردیم تا بیدار شود وقتی بیدار شد شروع کرد به خندیدن.

 گفتیم به برکت توسل شما به بی بی ما امروز توانستیم یک لیوان چای برای شما نگه داریم. حاج حنیفه سر حال و قبراق خندید و گفت: در عالم خواب فاطمه زهرا(سلام الله علیها) هم از شربت سیرابم کرد هم از غذا سیرم کرد. شیرینی آن هنوز در کامم هست. چایی تلختان مال خودتان.

السلام علیک یا فاطمه الزهراء

۴) مهمان حرم امام حسین(علیه السلام)

یکی از عزیزان آزاده شهید حاج منصور زرنقاش نام داشت. او خدمتگزار جمع اسرا بود. آخه قبل از اسارت کاروان دار حج بود. دشمن او را زیر شکنجه به شهادت رساند. همان شبی که ایشان به شهادت می رسد یکی از اسرا خواب می بیند حضرت زهرا با سه نفر از بانوان وارد اردوگاه شدند. حضرت فرموده بود: “حاج منصور از ماست و می خواهیم او را با خودمان ببریم”.

این گذشت تا شبی که نوبت کربلا به اردوگاه رسید. آن شب یکی از اسرا به نام حاج موزه خواب می بیند که در حرم امام حسین(علیه السلام) است و شهدا در حرم جمعند. در بین جمعیت شهدا، حاج منصور زرنقاش را می بیند. می گوید: او را بوسیدم و گفتم: حاجی اینجا چه می کنی؟

گفته بود: از همان شب اول بی بی جان مرا آورد به حرم فرزندش آقا امام حسین(علیه السلام).

السلام علیک یا فاطمه الزهراء

منبع: کتاب «خستگی ناپذیر» به روایت «سیدعلی اکبر ابوترابی» تالیف عبدالحمید رحمانیان

فاطمیه