ریاضیش خیلی خوب بود.

 شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد

 به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق.

 

*****************

 مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند.

خواستش و به ش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود،ولی شهریه می گرفت.

دکتر مجتهدی چند سؤال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر مجتهدی گفت: "پسر جان تو قبولی. شهریه هم لازم نیست بدهی."

*****************

 سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند.

 سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد.

 شد هجده،

بالاترین نمره.

 *****************

یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.

ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا نماز بخواند.

همه از کمونیست ها       می ترسیدند.

*****************

 آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش.

 ازش حساب می بردم. یک روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته، دارد ظرف می شوید.

با دخترم رفته بودم. بعد از این که ظرف ها را شست. آمد و با دخترم بازی کرد.

 با همان پیش بند.

 *****************

وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه.

 نه توی مجلس بند می شد نه وزارت خانه. رفت پیش امام. گفت "باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید."

برگشت و همه را جمع کرد. گفت:

 "آماده شوید همین روزها راه می افتیم".

 پرسیدیم "امام؟" گفت

"دعامان کردند."

 *****************

حدود یک ماه برنامه اش این بود؛

 صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی،  شب ها شکار تانک.

بعد از ظهرها، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید.

*****************

 تلفنی به م گفتند:

 "یه مشت لات و لوت اومده ن، می گن می خوایم بریم ستاد جنگ های نامنظم."

 رفتم و دیدم. ردشان کردم.

 چند روز بعد، اهواز، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار خیابان. یکیشان گفت"آقای دکتر خودشون گفتن بیاین."

می پریدند؛ از روی گودال، رود، سنگر. آرپی جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. نصف بیشترشان همان وقت ها شهید شدند.

*****************

 وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت "دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین."

 بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع.

توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد.

 شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند.

عراقی ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش می ریختند.

 *****************

گفتم :

"دکتر جان، جلسه رو... می ذاریم همین جا، فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگه یکیش را بذاریم این اتاق...".

گفت

"ببین اگه می شه برای همه ی سنگرا کولر بذارید، بسم ا... آخریش هم اتاق من."

 *****************

هر هفته می آمد، یا حداکثر ده روز یک بار.

 از اول خط سنگر به سنگر می رفت. بچه ها را بغل می کرد و می بوسید.

 دیگر عادت کرده بودیم.

یک هفته که می گذشت، دلمان حسابی تنگ می شد.

*****************

 برای نماز که می ایستاد، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو.

یک بار به ش گفتم "چرا سر نماز این طورمی کنی؟"

 گفت:

"وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ت صاف باشد."

با خودم می خندیدم که دکتر فکر می کند خدا هم تیمسار است.

*****************

 از فرمان دهی دستور دادند "پل را بزنید."

 همه ی بچه ها جمع شدند، چند گروه داوطلب. دکتر به هیچ کدام اجازه نداد بروند. می گفت "پل زیر دید مستقیم است."

صبحی خبر آوردند پل دیگر نیست. رفتیم آن جا. واقعا نبود. گزارش دادند دکتر و گروهش دیشب از کنار رود برمی گشتند

می خندیدند و برمی گشتند.

 *****************

ناهار اشرافی داشتیم ؛ ماست.

سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید.

دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره.

یکی می پرسید

 "این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟"

*****************

 دکتر آرپی جی می خواست، نمی دادند.

می گفتند دستور از بنی صدر لازم است.

تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان کاسه. طرف پای تلفن نمی دید دکتر از عصبانیت قرمز شده.

 فقط می شنید که "من از کجا بنی صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم؟" رو کرد به من، گفت "برو آن جا آرپی جی بگیر. ندادند به زور بگیر برو عزیز جان."

*****************

 با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می رفت، نه شورای عالی دفاع.

 یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بیا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمی آد.

" گفت "نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده."

 به ش گفتم. گفت "چشم. همین فردا می ریم."

*****************

داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمان ده جدید، توضیح می داد.

مثل همیشه راست ایستاده بود روی خاک ریز. حدادی هم همراهشان بود.

 سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری. دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر، روی خاکریز.

 دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاک ریز. ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی، صورت مقدم پور و پشت دکتر.

*****************

بعد از دکتر فکر کردم همه چیز تمام شده، تمام تمام.

وصیت نامه اش را که خواندند، احساس کردم هنوز یک چیزهای کوچکی مانده.

یک چیزهایی که شاید بشود توی جبهه پیدایشان کرد.

رفتم وماندگار شدم ؛

 به خاطر همان وصیت نامه.

*****************

آخرین دست نوشته شهید چمران دقایقی قبل از شهادت ، داخل ماشین و در حال رفتن به سوی دهلاویه

  ای حیات ! با تو وداع می کنم ، با همة مظاهر و جبروتت .

 ای پاهای من ! می دانم که فداکارید ، و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حرکت در می آیید ؛ اما من آرزویی بزرگتر دارم . به قدرت آهنینم محکم باشید. این پیکر کوچک ؛ ولی سنگین از آرزوها و نقشه ها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید . دراین لحظات آخر عمر ، آبروی مرا حفظ کنید . شما سالهای دراز به من خدمت ها کرده اید . از شما آرزو می کنم که این آخرین لحظه را به بهترین وجه ، ادا کنید.

 ای دست های من ! قوی و دقیق باشید .

 ای چشمان من ! تیزبین باشید .

 ای قلب من ! این لحظات آخرین را تحمل کن.

 به شما قول می دهم که پس از چند لحظه همة شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید . من چند لحظة بعد به شما آرامش می دهم ؛ آرامشی ابدی . چه ، این لحظات حساس وداع با زندگی و عالم ، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد

 

 

 

 

 

 

برگرفته از کتاب « چمران » جلد 1 از  مجموعه کتب یادگاران