بهار طرح تازه ای برای تازه شدن

هیچ طرحی، به پای بهار نمی‌رسد.
حال و هوای هستی، اگر بهاری نبود -
 هیچ گُلی به هم نمی‌رسید!
در نبود بهاران و شکوفه‌باران، نمی‌شود زنده بود و، زندگی کرد.
خانه‌تکانیِ بهار، خانه‌تکانیِ دل‌ها و دیده‌هاست. بهار، طرحِ تازه‌ای، برایِ تازه شدن‌هاست.
بود و نبود زمان، همان بود و نبود خودمان‌ست؛
هر که، « زمان » را، همان‌گونه‌ای فهم می‌کند که خویشتن خویش را!
« مدیریت زمان »، همان « مدیریت بر خویشتن » است. ما نمی‌شود « ندانیم »، امّا قدر فرصت‌ها را « بدانیم »!
ما نمی‌شود « ندانیم »، امّا قدر خویشتن را « بدانیم »! ما نمی‌شود « ندانیم »، امّا قدر زمان را « بدانیم » !…
و ما، نمی‌شود « ندانیم »؛ امّا -

قدرِ بهار را « بدانیم »!
تنها با مدیریت آگاهانه و صادقانه و قاطعانه‌ی زمین و زمان‌ست که می‌توان رویاروی این دنیای درندشت « زندگی » ایستاد و، بارِ سنگین و سنگلاخی آن را تاب آورد!
بهار، آمدنی‌ست. بهار، نمی‌شود که نیاید. بهار، نمی‌شود که نپاید. این بهار، همیشه بهار است!…
این بهار که می‌گویند، منم. این بهار که می‌گویند، تویی. این بهار، بهارِ من و توست. این بهار، قرارِ من و توست؛ و تو: اگر « مریم » هم که باشی، فقط بکوش « گل مریم » باشی؛
و « یخ » هم، حتی اگر بودی؛ بر آن باش، که: « گل یخ »!…
«زمان» که گذشت، تازه حس می‌کنی که گذشته است. پس چه بهتر که تو هم بگذری.
« گذشتن »، چیز خوبی‌ست.
- اصلاً – « گذشتن »، تنها راه خوبی‌هاست.
به آبی که می‌ماند و می‌میرد، می‌گویند « مرداب ». مرداب، اگر نمانده بود، که مرداب نبود؛ مرداب، اگر نمرده بود، که مرداب نمی‌شد!
« مانداب » ماندن و، « مرداب » شدن -
نتیجه‌ی نرفتن و عبورنکردن و نرسیدن‌هاست.
مُعجزه بهار، حرف کمی نیست: بهار، طرح تراوایی‌ست؛ بهار، شرح شکوفایی‌ست.
در رگارگ تردید، البتّه که خبری از خونگرمی و سرسبزی « تصمیم » نمی‌تواند بود.
« تصمیم‌گرفتن »، همان بهاری شدن‌ست؛
« تصمیم‌گرفتن »، از « معجزه‌ی بهار » سردرآوردن؛ و با حال و هوای آن، همراه شدن‌ست…
درست است که هر رفتنی، رسیدن نیست؛ امّا برای «رسیدن »، هیچ چاره‌ای –هم- به‌جز «رفتن» نیست!
نمی‌شود نرفت و، رسید.
اما، برای رفتن – به‌ ناگزیر – تصمیم تازه‌ای می‌باید گرفت؛ و طرح تازه‌ای، می‌باید درمیان آورد:
« آب، در یک قدمی‌ست
 لب دریا برویم
 تور در آب بیندازیم
 و بگیریم
 « طراوت » را،
 از آب! »
«سهراب سپهری»
بهار، کارگاه سرسبزی‌ست.
جنگل، دست‌های بی‌کرانه‌ی خویش را، به‌سوی تو، دراز کرده است.
سقوط، سرنوشت تو نیست. بهار، بیانیه‌ی بیداری‌ست.
جان بهار، در همه‌جا، جاری‌ست: در گل‌ها، در سنگ‌ها، در علفزاران…
اگر روح و روحیّه‌ی بهاری نبود، نمی‌شد هیچ طرحی از زندگی و سرزندگی را درانداخت و، عملیاتی ساخت:
بیا که از همه‌ی دشت‌ها، سؤال کنیم:
- « کدام قله، چُنین سرفراز و پابرجاست؟ »
اگرچه باغچه‌ها را، کسی لگد کرده است؛
ولی، بهار -
فقط در تصرف گل‌هاست! »
« سهیل محمودی »
گل‌ها، نجابت بهارانه‌ی این طبیعت خاکی‌اند. هرجا که گُل هست، جایگاهی بهاری‌ست.
اگر بهار نبود، هیچ گلی نمی‌شکفت؛ و اگر گل‌ها نبودند، بهار زبانی برای بیان نداشت.
گل‌ها، واژگانی بهاری‌اند
و بهاران، تلاوت تازه‌ به‌ تازه‌ی این گل‌های واژگان:
تازه‌ترین طرح، برای تازه‌شدن
و خراش‌های خار را، از جان نوگلان خاک، پاک‌کردن…